شهریار کوچولو درآمد که: -آدمها!... میچپند تو قطارهای تندرو اما نمیدانند دنبال چی میگردند. این
است که بنامیکنند دور خودشان چرخکزدن.
و بعد گفت: -این هم کار نشد...
چاهی که بهاش رسیدهبودیم اصلا به چاههای کویری نمیمانست. چاه کویری یک چالهی ساده است وسط
شنها. این یکی به چاههای واحهای میمانست اما آن دوروبر واحهای نبود و من فکر کردم دارم خواب میبینم.
گفتم: -عجیب است! قرقره و سطل و تناب، همهچیز روبهراه است.
خندید تناب را گرفت و قرقره را به کار انداخت
و قرقره مثل بادنمای کهنهای که تا مدتها پس از خوابیدنِ باد مینالد به نالهدرآمد.
گفت: -میشنوی؟ ما داریم این چاه را از خواب بیدار میکنیم و او دارد برایمان آواز میخواند...
دلم نمیخواست او تلاش و تقلا کند. بش گفتم: -بدهش به من. برای تو زیادی سنگین است.
سطل را آرام تا طوقهی چاه آوردم بالا و آنجا کاملا در تعادل نگهش داشتم. از حاصل کار شاد
بودم. خسته و شاد. آواز قرقره را همانطور تو گوشم داشتم و تو آب که هنوز میلرزید لرزش خورشید
را میدیدم.
گفت: -بده من، که تشنهی این آبم.
ومن تازه توانستم بفهمم پی چه چیز میگشته!
سطل را تا لبهایش بالا بردم. با چشمهای بسته نوشید. آبی بود به شیرینیِ عیدی. این آب به کُلّی
چیزی بود سوایِ هرگونه خوردنی. زاییدهی راه رفتنِ زیر ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای
من بود. مثل یک چشم روشنی برای دل خوب بود. پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت عید و موسیقیِ نماز
نیمهشب عید کریسمس و لطف لبخندهها عیدیی را که بم میدادند درست به همین شکل آن همه جلا و جلوه
میبخشید.
گفت: -مردم سیارهی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را تو یک گلستان میکارند، و آن یک دانهای را که
پِیَش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند...
گفتم: -پیدایش نمیکنند.
-با وجود این، چیزی که پیَش میگردند ممکن است فقط تو یک گل یا تو یک جرعه آب پیدا بشود...
جواب دادم: -گفتوگو ندارد.
باز گفت: -گیرم چشمِ سَر کور است، باید با چشم دل پیاش گشت.
من هم سیراب شده بودم. راحت نفس میکشیدم. وقتی آفتاب درمیآید شن به رنگ عسل است. من هم
از این رنگ عسلی لذت میبردم. چرا میبایست در زحمت باشم...
شهریار کوچولو که باز گرفته بود کنار من نشسته بود با لطف بم گفت: -هِی! قولت قول باشد ها!
-کدام قول؟
-یادت است؟ یک پوزهبند برای بَرّهام... آخر من مسئول گلمَم!
طرحهای اولیهام را از جیب درآوردم. نگاهشان کرد و خندانخندان گفت: -بائوبابهات یک خرده شبیه
کلم شده.
ای وای! مرا بگو که آنقدر به بائوبابهام مینازیدم.
-روباهت... گوشهاش بیشتر به شاخ میماند... زیادی درازند!
و باز زد زیر خنده.
-آقا کوچولو داری بیانصافی میکنی. من جز بوآهای بسته و بوآهای باز چیزی بلد نبودم بکشم که.
گفت: -خب، مهم نیست. عوضش بچهها سرشان تو حساب است.
با مداد یک پوزهبند کشیدم دادم دستش و با دلِ فشرده گفتم:
-تو خیالاتی به سر داری که من ازشان بیخبرم...
اما جواب مرا نداد. بم گفت: -میدانی؟ فردا سالِ به زمین آمدنِ من است.
بعد پس از لحظهای سکوت دوباره گفت: -همین نزدیکیها پایین آمدم.
و سرخ شد.
و من از نو بی این که بدانم چرا غم عجیبی احساس کردم. با وجود این سوآلی به ذهنم
رسید: -پس هشت روز پیش، آن روز صبح که تو تک و تنها هزار میل دورتر از هر آبادی
وسطِ کویر به من برخوردی اتفاقی نبود: داشتی برمیگشتی به همان جایی که پایینآمدی...
دوباره سرخ شد
و من با دودلی به دنبال حرفم گفتم:
-شاید به مناسبت همین سالگرد؟...
باز سرخ شد. او هیچ وقت به سوآلهایی که ازش میشد جواب نمیداد اما وقتی کسی سرخ میشود
معنیش این است که «بله»، مگر نه؟
بهاش گفتم: -آخر، من ترسم برداشته...
اما او حرفم را برید:
-دیگر تو باید بروی به کارت برسی. باید بروی سراغ موتورت. من همینجا منتظرت میمانم. فردا
عصر برگرد...
منتها من خاطر جمع نبودم. به یاد روباه افتادم: اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمینفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریهکردن بکشد.