Once I fell in love with a teapot ... la la la...


+
کاش همیشه همینطور جشن بود تو این شهر...
کارناوال های بزرگ ، صف طولانی آدما ، موزیک و آواز بلند و کوبش طبلها..
صدای گند TV از هیچ خونه ای نمیاد .جشن تا 1- 12 شب ادامه داره ،
همه ی دوستاتو می بینی ، همه جوونای شهر رو میبینی. این یه مهمونی واقعیه.
مردم گروه گروه با زنجیر می رقصند ، همه هماهنگ با هم.خیلیا رفیق پیدا میکنن،
خیلیا با صدای طبل ها هد میزنن،اینور و اونور غذای خوشمزه و شربت
پخش میکنند...این یه مهمونی واقعیه.
وقتی دسته داره رد میشه باید guns گوش داد ،
how could she be so fine.... بوم!
how could she be so cool... بوم!
But..
in case you failed to notice....
in case you failed to see..
فضیلت با شکوه نافرمانی!
چقدر این حرفا تکراری و بی مزه شده...
ولی انگار هنوز بهترین راهه.. تنها راهه
خیلی مسخره ست وقتی یهو هوس کنی یک چیز جدی تو این زندگی پیدا کنی.
پیدا نمی کنی. حتی نیم چیز جدی هم پیدا نمیکنی ، حتی یک چهارم ، حتی یه
اپسیلون.
.
.
.
.
این غر نبودا ! خیلی هم خوشحالم :)
چه جمله ی بامزه ای :)
War doesn't determine who is right, war determines who is left