یادداشت‌های یک اسب

یارعلی پورمقدم

(داستان رستم و سهراب)

برای ناصر میراحمدی شلمزاری

- دولسینا
          دولسینا!
من خاکستر کتاب‌ها و استخوان مردگانم را با خود آورده‌ام.

«علیرضا حسینی»


۱

† عنکبوتکم از سقف کش آمد و نوک بینی‌ام را قلقلک داد تا از خواب که می‌پرم همراه با جیک و جاک یک فاخته‌ی کسل، تیغه‌ی مورب نوری را ببینم که به اصطبل می‌تابید و رستم را که بنگِ به ناشتا، زین بر من بست و خش‌دار غرید که به شکار سوی مرز توران می‌رود. حوالی سمنگان به دشتی رسیدیم که گوزن در گورخر بود که می‌چمید. نره‌ای را که فوقِ فوج‌شان می‌نمود به خم کمان انداختیم تا رستم از خس و خاشاک و شاخه‌های نارون آتشی بیفروزد و ران آغشته به خاک و خون و خاکستر را چنان با ولع قاتق شراب کند که نگارنده، یورتمه در امتداد آبخیز را به تماشای استخوان به نیش کشیدن‌های یک غول مردارخوار ترجیح دهد. ساعتی بعد که بازگشتم او را که سیر از خواسته در سایه‌سار بیشه به خواب رفته بود پیموده‌سالی دیدم که خروپف‌های غم‌انگیز می‌کشید و لابد برای یافتن منبع اندوه بود که هفت سوار ترکی که از آن ناحیه می‌گذشتند مرا یافتند که حالا دیگر خاطرم پراکنده‌ی دسته‌ای لک‌لک مهاجر بود که به سوی افقی می‌رفتند که چون ترکه‌ی نارونی زرد می‌سوخت. چون دسته‌ی سگان وحشی که عرصه را بر گاوی تنگ می‌کنند گرداگردم به کمنداندازی پرداختند. در موضع دفاع دو تن از ایشان را به زخم سم هلاک کردم و چنان با غیظ سرم گرم خائیدن گله‌ی تازیانه‌نوازی که گونه‌هائی استخوانی و چشمانی بیرحم داشت، شد که نفهمیدم کی گردن خود را نیز در کمند حضرات انداخته‌ام.

گمانم حالا که -دستِ‌کم بعد از سی فرسخ- در اصطبلی که ظاهراً اسب سفید تهمینه سر در آخورش می‌کند، حبس شده‌ام و دارم این دستخط را می‌نویسم، رستم بیچاره‌وار در راه سمنگان است و خود را که به سراسیمه‌ی ژولیده‌ای می‌ماند برای خواب سنگینش ملامت می‌کند.


۲

† این سفیدباشی از خیره‌سری است که دم مار می‌گزد یا نشاطِ عیش کرده است که گاه می‌نماید و گه می‌رباید؟

چرا وقتی پشتِ ماه خمیده شد و تازی به ماری که از درخت عرعر بالا می‌رفت پارس کرد و او روی پنجه‌ها گردن کشید تا ناله‌ی وصل کند خار گزی به ساقم خلید تا حواسم پرتِ زق‌زق شود و نتوانم شاهد نمه‌عرقی باشم که می‌گویند در ربع مسکون تنها بر منخرین دختر شاهِ سمنگان می‌نشیند وقتی شبِ چهارده از ایوان به کیوان می‌نگرد.

در این شب و مرتع و اسارت باقی به همین قیاس گذشت تا سرانجام که دم به تله داد چنان شیهه‌ای کشید که حتی الاغ‌های آن اطراف هم دانستند که اسبِ سفید تهمینه دیگر از خیره‌سری دم مار را نخواهید گزید.


۳

† خروسخوان، وقتی با قیل و قال میرآخور بیدار شدم تازه به صرافت لعل بدخشانی‌ام افتادم که باید آن را به رهن و تاوانِ اشتیاق دیشب نهاده باشم. بی‌شک روزی که از این بند بِرَهم و به زابل بازگردم به سرکوفتِ ابدی رودابه دچار خواهم شد زیرا او بود که لعل سفته را بعد از بازگشت از جنگ مازندران و از بابِ دستخوش به کلاله‌ام آویخت.

گمانم جماع نوعی صرع باشد.


۴

† پیش از ترک سمنگان باز هم به هم رسیدیم. رو در رو، کودک شرمساری شد که نمی‌داند با دست‌هایش چه بکند ولی بعد که لابد ملامت از نگاهم رفت با احتیاط پیش آمد تا پیش از آن که پیزُر لای پالانم بگذارد نقش کهتری را ایفا کند که دستِ برقضا مهتر شده است.

به نشانه‌ی قبول پوزش، پوزه بر پوزش نهادم و این ساعتی قبل از آن بود که داشتیم با تشریفات رسمی سمنگان را ترک می‌کردیم.

در میان مشایعت کنندگان آن چه لذت نظر می‌آورد یکی تهمینه‌ی استخوان ترکانده بود که سوار بر سفیدباشی و در کنار برادرش ژنده‌رزم، گیسوانش با باد می‌وزید و دیگری یک لعل مفقوده بود که آویخته به طره‌ی سفیدباشی می‌درخشید.


۵

† پارسال همین مجال اگر سر به صحرا می‌گذاشتی به جای آن که نقش نعلت به خاک تشنه بنشیند، شقایق‌ها را می‌دیدی که لابلای علف‌های هرز سرک می‌کشد ولی امسال چنان سال سخت است و رزق تنگ که در راه بادغیس به جماعتی برخوردیم که برای حفظ رمق از حجامت هم می‌نوشیدند.

در ازدحام بازاری در ولایتِ هرات، نوازندگان دوره‌گردی که می‌گفتند از آن سوی جیحون آمده‌اند راه را بر ما بستند. از لگامم که یله بود دانستم که ماتحتش در راه رنجه شده است و باید مدخل قیل و قال را مخرجی بجویم ولی بعد که گرم لبخند دلقکی شدم که پیش او پشتک می‌زد، قاف را دیدم که دایره‌ی ابری گرد قله‌اش حلقه زده بود و دسته‌ی مطربان که می‌نواخت و قوالی که نصرت فاتح علی خان‌اش می‌خواندند چنان ناله‌هایش را چامه کرده بود که رستم از بیخِ بغض بود که پرسید:

- این مرد کیست که آوازش بوم از بُنه بر می‌کَند؟

از آن میان سخنگوی دوره‌گردان در جواب سینه صاف کرد که اولین پدری که فرزندش را کشت، چون هنوز نمی‌دانست که چگونه باید قتل اولاد را بنامد، چنین نالید که نصرت فاتح علی خان دارد می‌خواند.


۶

† در بعدازظهری که باد گرم پوست را می‌سوزاند به سیستان رسیدیم. زلزله‌ای که دیروز زابل را لرزانده است خانه‌های گلی محله‌ی پائین‌دست را بر سر ساکنان سبزواری‌اش خراب کرده است تا مثل وقتی که کاسه‌ی کولی را آب می‌بَرَد، شیون بازماندگان را درآورد.

در این آستانه، تنها نسیم نصرتی که می‌وزد از ناحیه‌ی پیزی رستم است که راه به راه او را گرفتار قاروره‌شناس و رودابه را پرستار دلواپس او می‌کند بلکه جنجال لعلی که به رهنَ مهریه‌ی سفیدباشی رفت فعلاً به تعویق بیفتد و بگذارد که من هم محو عنکبوتکی شوم که از شوق بازگشتم به رقص و بندبازی در آمده.


۷

† هیچ چیز مثل صدای دوردستِ سگی که در تنهائی شب پارس می‌کند یک اسب را خرفهم نمی‌کند که وقتی پای عشق به میان می‌آید، سینه‌اش از ناله سیر نخواهد شد. امشب دلم برای فراقی که در حاشیه‌ی خاطرم می‌سوزد، آتش گرفته است و همین که هیچ بختی هم برای تجدید دیدار متصور نیست از گونه‌هایم نهری ساخته است که جز آبِ شور در آن جاری نمی‌شود.

امروز میرآخور، مادیانی را برای جفتگیری به اصطبل انداخت ولی تا غروب که بازگشت نه مادینه‌ی خجالتی پا پیش نهاد و نه دلی که تیپ و تاپش در سمنگان می‌زند نیل به میل کرد.

می‌دانم که جدائی می‌تواند میل وصل را تشدید کند ولی نمی‌دانم رستم پس کی دیگر می‌خواهد به جای آن که طبل را زیر گلیم بزند، پرده از این مصلحت برگیرد چون با یک حساب سرانگشتی، مگر همین هفته‌ی پیش نبود که از شبی که به تهمینه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟


۸

† لنگ ظهر بود و ماتِ تلاش بیهوده کنه‌ای بودم که در تار عنکبوتکم گرفتار شده بود که پیکی خاک‌آلود از جانب سمنگان رسید و بر کرت بوسه زد تا وقتی من از اصطبل به باغ می‌روم، رستم دست از هرس کردنِ شاخ و برگ بردارد و با پیک به خلوت رود و در میان خدمه‌ی خورشخانه این دلشوره درگیرد که بلکه خدا خودش بخیر کند و نگذارد تا کارِ این روزگارِ تنگ باز به جنگ کشیده شود.

پسین اما که پیک باز می‌گشت، زیر درختی که نهالش را با دست خود و بعد از بازگشت از سمنگان در باغ کاشته بود و حالا شکوفه‌ی سفید داده بود، نامه‌ای را که مهره‌ی موم داشت از زیر جبه‌ی اطلسش بیرون کشید و همراه با سه یاقوت رخشان و سه کیسه‌ی زر که از پوست آهوی ختن دباغی شده بود به سمنگانی سپرد تا لابد به زائو برساند.


۹

† بی‌کبکبه و دبدبه آمد و این در عرف دربار یعنی آن که کوبه را می‌کوبد مصیبت است. از عنان فرسوده‌ی اسبش پیداست که راه سه‌روزه را در یک شب پیموده است. رستم که پیراهنی از ابریشم پوشیده بود، در جوار آسیابی که به یک مهاجر بنگالی تعلق دارد گیو را در آغوش گرفت و خاک از تن او تکاند و از سختی راه و رفاه کاروانسرا پرسید. گیو از باد ناخوش گفت و از جغله‌ای سمنگانی که در اولین عرض‌اندام حمله را از مرزی آغاز کرده است که تاکنون تسخیرناپذیر می‌نمود.

رستم پرسید: دژ سفید؟

گیو گفت: هیچ تنابنده‌ای تاکنون یک گودرزی را آن‌چنان که هجیر به اسارت رفت و این چنین که گردآفرید و گژدهم فرار را بر قرار ترجیح داده‌اند، ندیده است! این ترکبچه دژ سفید را چنان در هاون کوبیده که رگ شاه را نیز از بیم خود سست کرده است.

رستم لب بالایش را نیشی زد تا انقباض عضلات فکش وارهد و بالاخره از کودکی بگوید که فرزند او از دختر شاه سمنگان است و داش‌مشدی‌وار دهانی را ستایش کند که هنوز بوی شیر می‌دهد.

گیو اما تلخ وقت گفت: حتی اگر غولی این غائله را برای خوارداشتِ آئین پهلوانی برپا کرده باشد باز هنوز به این بضاعت نرسیده است که بتواند برادرم هجیر را که یک کهنه گودرزی است، توسط کودکی که هنوز ریش بر گونه‌هایش نشکفته است، بُزکِش به اسارت برد.

رستم ریگی را از زیر زرینه کفش غلتاند و پرسید: تاکنون صدفی را به گوش نهاده‌ای؟

گیو سگرمه‌هایش را با دو دست پوشاند و گلایه کرد که ضرورت طرح این سئوال را درک نمی‌کند.

رستم دست بر شانه‌ی مهمان نهاد و گمانم برای تسکین گیو بود که تازه به صرافت گودرز افتاد. باید اسارت هجیر گودرزیان را دلنازک کرده باشد چون گیو نم به چشم گفت که پدرش گودرز، رمیده از کام و نام در سایه‌ی بلوطی در پشمینه‌اش مچاله می‌شود تا بانگ مرگ فرزندانش را نشنود.

رستم عرق پیشانی‌اش را که به شبنمی می‌مانست که بر گیاهان کوه قاف می‌نشیند با کف دست گرفت و به گیو که همچون کودکان، بغضش را می‌پنهانید گفت که اگر اندکی در حریم حمایت او بماند، آب سیستان اشک‌هایش را خواهد شست.


۱۰

† این شب چهارم است که گیو، رنگ پژمرده را با میِ سرخ، پشنگه‌ی گلگون می‌زند. آیا سیستان، وطنگاه تعلل رستم است یا بهانه‌گاهِ گریز گیو گشته است؟ آیا این می، همان آب سیستانی است که می‌خواست اشک‌های گیو را بشوید؟ راستی تا آن‌گاه که خیر بتواند بار شر را به پیمانه بپیماید، چند خمره پیاله خواهد شد؟


۱۱

† پس از یک هفته تاختنِ جانفرسا به مقصد پایتخت که خودمان را از تک و تا نینداختیم، بلکه خدا خودش خیر بدهد این استقبال را که دارد تتمه‌ی نفس‌مان را چاق می‌کند. در یکی روزه راه، طوس و گودرز به پیشواز آمدند. گودرز با آن گونه‌های استخوانی و صفای قرنیه خواست تا جهت خوشاند، غبار از تهمتن بتکاند که رستم ضمن ممانعت، بر دست سالخورده بوسه زد و مُشک بر شانه‌هایش تکاند. نوبت به گیو که رسید تا یار و حصار پدر شود، گرچه مجال نجوا نبود ولی گمانم تنها من که به آن دو نزدیکتر بودم توانستم بشنوم که گودرز در آغوش فرزند نجوا کرد: چرا این همه دیر آمدی؟

در جواب تنها لب‌های گیو بود که جنبید بی آن که چیزی گفته باشد و نگاهش را به زمین دوخت.

از اسب گیو که سمند خوش خنده‌ای است پرسیدم: اگر تو به جای خپله‌ی چغری به نام طوس بودی که انگار خداوند او را تنها برای کرکس‌چرانی آفریده است، حالا به چه می‌اندیشیدی؟

با دل ریسه گفت: خپله‌ی چغر را خوب آمدی!


۱۲

† امروز که به حضور کاوس رسیدیم دلواپسی‌ام درباره‌ی پچ‌پچه‌ی دیروز گودرز و گیو درست از آب درآمد. رستم از اسب پیاده شد و صحن را بوسید ولی شاه همچنان سوار مادیان لجنی رنگش ماند تا هوا را از بوی بی‌مهری بیآکند و در حضور ویژگان لب به این گفتار سرد بیآزارد که به گیو فرمان دهد که رستم را به جرم تأخیر و تمرد بر دار کند. گیو ابتدا به چشمان رستم نگریست که ابروان عبوسی بر آن سایه افکنده بود و سپس فرمان شاه را شانه خالی کرد و گفت که تحکمی را تمکین خواهد کرد که از او بخواهد تا سمنگانی را بر دار کند.

شاه برآشفته‌تر این بار از سپهسالار طوس خواست تا هر دو را به یک درخت بیاویزد. طوس آمد تا دست به دستگیریِ رستم بَرَد که با پشت دستی افتاد و رستم دست به تیغه گفت: اگر از ساختِ ترازو خبر داشتی بی‌شک گزندم را بر نمی‌گزیدی وگرنه بزرگترین جرم من این است که عیوب ترا می‌پوشاند.

کاوس با نگاه یک عقاب مسلول گفت:‌افسوس که به جای دو گوش شنوا فقط یک زبان دراز برایت باقی مانده است.

رستم گفت: در بزم سخن کارسازست و در رزم زور. که تو نه اولی را می‌دانی و نه دومی را داری.

و بر خانه زین نشست و رو به سرشناسان گفت: در برابر یل ترکی که از راه می‌رسد آن که به صالحات و باقیات کار خود ننگرد جگرش را به دشنه او خواهد شکافت.

و از دربار روی تافت و عنان سوی سیستان کشید.

هیچ‌کس تاکنون این گونه که کاوس رفتار کرد، رستم را خوار و خفیف نکرده است.


۱۳

† دو روز است که لب به علیقی نزده‌ام و جز آب از گلویم پائین نمی‌رود و از من دلگیرتر، اوست که مثل کوزه‌ی روی رف بر پوست پلنگی در ایوان نشسته است و دارد برای مرغان هوا دانه می‌ریزد. به یاد نبرد هاماوران می‌افتم و مرارتی که برای رهائی این کاوس الدنگ کشیدیم هنگامی که سه شاه و سپاه سه کشور در برابر گردان زابلی به آرایش جنگ ایستادند. ویرم می‌گیرد بدانم که در آن جنگ چند فیل شرکت داشتند. به سراغ توبره‌ام می‌روم و با زحمت یادداشتی را که به این دوران باز می‌گردد می‌یابم و چنین می‌خوانم: بربرها با ۱۹۵، هاماورانیان با ۱۶۰ و مصریان با ۱۷۵ فیل مست، نیلی شده بودند که طغیان کرده باشد. رستم میمنه را به گرازه و میسره را به زواره سپرد و خود چنان به قلبگاه زدیم که نیل را رودی از خون کردیم ولی با وجود این، شاه هاماوران تا وقتی که فغفور بربران را در کمند گرازه و امیر مصر را در چنگ زواره ندید، الدنگ را به رستم تحویل نداد.


۱۴

† گودرز باید به شفاعت آمده باشد که سالارِ بار -رسا- ورود او را اعلام می‌کند. این گودرز هم از آن نوادر روزگار است. قورباغه‌ی مهربانی است که برای حفظ کیان، سال‌هاست که در آبچاله‌ها پهلوان تخم‌ریزی می‌کند. مابین سور و سات همو بود که سخن را به چون و چرا کشاند و کاوس را تهی‌مغز نامید و آزردگی رستم از دربار را مصیبتی برای ایرانیان خواند و گفت که شاه نادم از وی خواسته است که تا جانِ تاریکش را با بازگشت تو روشن سازم.

رستم دستی به ریش سه روزه‌اش کشید و پوکید که من و سپاه ایران تاکنون بابت سبکسری‌های کاوس دو لشکرکشی بزرگ را سامان داده‌ایم: جنگ مازندران و نبرد هاماوران. آیا این همه دربار را کفایت نمی‌کند؟

گودرز جامی را یک جرعه کرد و گفت: ولی در این بلوای نورس، اهل بلاد، قهر و غیبت ترا ترس پندار خواهند کرد و دل و پشتِ سپاه شکسته خواهد شد.

رستم در جواب از افکار دلش گفت و این که نمی‌داند که این گمان از کجا می‌آید که در این گیر و دار عیار بر محک اختیار نخواهد زد.


۱۵

† برخلاف قبل شاه از مادیان پیاده شد و رستم را در آغوش گرفت و انگشتری با فیروزه‌ی نیشابور را در سبابه‌اش نهاد و خود را به خاطر سرشت تند خویش سرزنشی ملوکانه کرد و تأخیر او را موجب عتاب دانست و ملتزمین رکاب را به بزمی که در ایوان برپا کرده بود راند و تا پاسی از شب که با می و رود و خمریه‌سرائی گذشت، بانگ مخلصم چخلصم رستم بود که حین بلعیدن پشتِ مازه‌ی آهوان، طفیلانه می‌نمود.

آیا تهمتن خوار رفت تا این چنین رام بازگردد و به چخلصی مبدل شود که قدح و نوازنده‌ی چنگی با گوشوار او را دریافته است؟


۱۶

† دو پاس از شب گذشته بود و نم به خاک تشنه می‌بارید که رستم در جامه‌ی سربازان تورانی، پیاده به اردوی مقابل رفت تا بی‌آن‌که دیده شود، وضع را مظنه کند. ساعتی بعد که موش آبکشیده بازگشت، گیو که پاسدار شب بود، در سیاهی و باران ابتدا او را نشناخت و کمان را به زه کرد ولی بعد که از دهان او اسم شب را شنید، علت شبگردی را پرسید. رستم از کمین و شبیخون و بزم سهراب و از ران و میان و پهنای سینه‌ی او و از قتل ژنده‌رزم گفت.

گیو پرسید: ژنده‌رزم؟

رستم همچنان که دور می‌شد و گره بر خفتان تورانی‌اش سست می‌کرد دهان به کذب گشود و گفت که او هم امشب برای اولین بار بود که نام او را در بزم سهراب می‌شنید.

از دروغی که گفت کهیر می‌زنم.


۱۷

† از ترسِ جنگی که همین فردا پس فرداست بود یا از زور دلتنگی که امروز را از اصطبل گریختم و سر به کوه تفتان نهادم؟

ماه‌بگم را زیر پشته‌ای از جگن‌ها و بوته‌ها یافتم که به قیلوله رفته بود. با شیهه‌ای که از مغز سر کشیدم بیدار شد و با وقار یک افعیِ پیر حلقه‌هایش را گشود و پیش از آن که کنار ساقم بخزد، نیش به چشمه زد و گفت: توبره به کول که می‌آئی می‌فهمم که دربار در تدارک یک جنگ دیگر است.

توبره‌ی یادداشت‌هایم را در نهانگاه همیشگی پنهان کردم و گفتم: در شرایطی که سپاه سهراب در همین یک فرسنگی‌ها اردو زده، ذغال گداخته‌ای به سقم چسبیده که نه می‌توانم قورتش دهم و نه قادرم آن را تف کنم. مغزم از این اندیشه می‌سوزد وقتی نمی‌توانم برای این پرسش پاسخی بیابم که چرا او ژنده‌رزم را کشت؟ او که برادر زنش را در سمنگان دیده بود.

ماه‌بگم از ساقم بالا رفت و بر سرین و انحنای کمرم خزید و سر در یالم کرد تا بیخ گوشم بگوید: خب، چرا همین‌ها را نمی‌نویسی؟

گفتم: می‌نویسم: اگر عقل در برابر این پرسش مبهوت شود وقتی برای نام و جاه خود را به آب و آتش خواهد زد، زیر پایش را خالی خواهد یافت زیرا در آن هنگامه من و عنکبوتکم به قصد اقامت دائم در اصطبل سفیدباشی، در راه سمنگان خواهیم بود.


۱۸

† باید گرگ به رمه زده باشد که طوس آسیمه با این پیغام از جانب کاوس به اردوی زابلیان آمد که عزم سهراب آن است که شاه ایران را زنده بر دار کند. رستم با کفینه‌ی دست، چینی را که بر ابرو افکنده بود پوشاند و هنگامی که انگشتانش به میان موها خزید تا سرِ افتاده را در چنگ بگیرد تنها من می‌دانستم که این روزِ دوم است که مفتِ چنگِ یک افسردگی دیرینه بوده است. آیا سکوت همواره در لحظات واپسین به یکی سندان مبدل می‌شود که زیر پتک آهنگران است یا به یکی سنگ آسیاب که رستم آن را از شانه‌ی خود برداشت و نمی‌دانم چرا از من بود که پرسید: ‌آیا این سفره را قحطی نینداخته است؟

گفتم: سر بردار چون می‌خواهم همین جایَ نمایش، این را با تو طی کرده باشم که اگر یکی از میان ما، نخواست یا نتوانست که نقش خود را شایسته ایفا کند، دیگری این حق را داشته باشد که دُمش را روی کولش بگذارد و برود.

و بعد که سر برداشت تا با حیرت به من بنگرد، دید هر کس دارد دیگری را به تعجیل وا می‌دارد. گیو داشت تنگ زینش را بر نافم سفت می‌کرد. رهام سنان و کمان و کمند او را برمی‌گرفت. گرگین با دست و پا چلفتی محض داشت سگک سیمین دوالی را که سام در جنگ با سگساران بر میانه داشت، بر کمرگاه او سفت می‌کرد. درِ قورخانه گشوده شده بود و زواره که همواره نگهبان سپاه و پناهِ برادر بود داشت زابلیان را به آرایش اعزام می‌چید تا وقتی جارِ کرنا برمی‌خیزد، سیل سلحشوران به خیزه درآید. در حوالی دشتِ کارزار، رستم در حضور سپهسالار طوس دست به بدعت زد و دستوز اتراق داد و اززواره که سرِ طایفه‌ی زابلیان بود خواست که تا پایان این دقمصه تنها به کلام برادر دل بندد و با خیمه و خرگاه و بار و بنه در همین ایستگاه توقف کند و خود پرخاشجو، گرز گاوسر را به زین و کمان را به بازو و سپر چینی را بر گردن انداخت و رو به میدانی گذاشت که نوباوه‌ای تورانی با یال و شاخ و سینه‌ی فراخ و پوسخندی که انگار بر لبان زال نشسته است، انتظارش را می‌کشید.

چندی چشم در چشم هم دوختند تا همچنان که پوسخند از لبان کودک گم و گور می‌شود لبخند بر لفچه‌ی چرمه‌اش بنشیند که نوازش خواه، چشم در چشمان من دوخته بود. رستم بود آن که نگاهش را دزدید و خواست تا عرصه‌ی کارزار را دور از انظار برپا کنند.

پرتوی بر پیشانی‌اش نمی‌تابد وقتی سهراب را الکنی می‌یابی که راضی به رضای پیلتن گفت: در میدانی که ما شلتاق خواهیم کرد، هیچ سگ و سوتکی نباید بتازد تا وقتی که به یکی مشت من، یال کهنسالت به ستوه خواهد آمد، احدی نیباشد تا ناله‌ی ترا بشنود.

رستم افسارم را به شگردی تاباند که دانستم باید محیط آوردگاه را به چپ بچرخم و کنار باریکه آبی بایستم که تا برهوت جاری بود و صدایش را بشنوم که خطاب به تورانی گفت: اگر در پی این باریکه روانه شوی به برکه‌ای خواهی رسید که تنها یک جنازه را می‌تواند در خود غسل بدهد.

سهراب سرخوش گفت: ولی ایران خشکسالتر از آن است که بتواند مرا در خود آبکش کند.

رستم گفت: ایران سرزمین پهناوری است ولی اگر بتوانی از کنار آن آبگیر بی پرداختِ جان‌بها بگریزی، می‌توانی دیگر نه از مرگ بهراسی و نه از کابوسی به نام زندگی.

سهراب عنان چرمه را به راست پیچاند و با پوسخندی که این بار انگار بر لبان تهمینه نشسته باشد، چار نعل به انتهای جوئی تاخت که انگشت اشاره‌ی رستم آن جا را آبگیر مرگ نامیده بود. دشتی پوشیده از خارِ گز که جوی در آن جا برکه‌ی کوچکی را ساخته بود. سهراب از چرمه پیاده شد و کف دستش را از آب برکه پر کرد و پرسید: در سرزمین پهناور تو، آب همه‌ی جوی‌ها چنین تیره و دمغ است؟

رستم پرسید: گرفتار در قید کدام شرارت بودی وقتی دژ سفید را تیره و یک هجیر دمغ را به اسارت بردی؟

سهراب گفت: من کودکی هستم که هنگام خروج از خانه به مادرش قول داده است که برای یافتن پدرش که به گفته‌ی هجیر اکنون در نخجیرگاه‌های زابلستان عیاشی می‌کند، پا به سرزمین شما بگذارد و تا دروازه‌های سیستان بازیگوشی کند.

رستم گفت: تو کیستی که هنوز نیاموخته‌ای که بر اندازه‌ی دسترس خود سخن بگوئی؟

سهراب گفت: دوازده سال است که مادرم وقتی می‌خواهد توشه‌ی شیر و شهدم را بدهد، سهراب خطابم می‌کند.

رستم خواست تا سهراب نام مادرش را بگوید.

سهراب گفت که نام مادرش را تنها نزد پدر به زبان خواهد آورد.

از این همه سردی و چم و خم که در تکلف رستم می‌بینم دلغشه می‌گیرم. با غیظ پا به پهلویم زد و با ریشخند پرسید: می‌لرزی؟

گفتم: رعشه‌ام از بی‌مهری است که می‌ترسد.

سهراب بازوبندش را نشان داد و گفت: تو این یادگار او را نمی‌شناسی؟

نمی‌دانم از که شرم کرد وقتی سر به زیر گفت: من غلامی هستم که تاکنون سرور خود را ندیده است.

سهراب گفت: در ایران غلامان همه این گونه تنومند و سربه‌زیرند؟

رستم گفت که او چندصباحی بیش نیست که از زردکوه به خدمت دربار درآمده است.

سهراب گفت: اگر یکی از میان شما خالویم ژنده‌رزم را نکشته بود بی‌شک تاکنون پدرم را شناسائی کرده بود چون این طور که پیداست انگار این فقط هجیر نیست که لبانی راستگو ندارد.

رستم گفت: اگر راست می‌گوئی نه دروغ پس بد رگِ کهنه‌کاری چون هومان و بارمان در قلبگاه سپاهت چه می‌کنند؟

سهراب گفت: بی‌تردید مورخان از کس و کارِ افراسیاب به عنوان نخستین قربانیانِ دیدارِ رستم و سهراب یاد خواهند کرد.

رستم پاشنه‌خیز که کرد این بار از راست به چپ چرخیدیم تا در برابر سهراب مثل مرغی نک به چینه بزند و بگوید: به سمنگان بازگرد و دست او را از جانب ما ببوس.

سهراب گفت: ولی من از جابلسا به جابلقا نیامده‌ام که حالا به سمنگان بازگردم تا بر دست‌های مادرم نقشی از لبان یک زردکوهی را برجانهم.

رستم این‌جا بود که دیگر هرگونه احتیاج به احتیاط را بی‌فایده دید و گفت: پس از جان من چه می‌خواهی؟

سهراب گفت: آمده‌ام تا در کنار تو اداره‌ی جهان را به علیاحضرت مادرم واگذار کنم.

رستم پرسید: این توقعات را شخص تهمینه از تو درخواست کرده است؟

سهراب با قهقهه گفت: طبق یک روایت سمنگانی، کودک که بتواند تا قبل از دوازده سالگی، مادرش را با جنگ به سلطنت برساند حکماً لکنت زبانش رفع خواهد شد.

رستم گفت: آیا هزینه این درمان را باید خزانه‌ی ایران بپردازد؟

سهراب گفت: کاوس همان‌قدر نابکار است که افراسیاب.

رستم پرسید: پس شاه و میهن تو کجاست؟

سهراب گفت: جهانی وطن من است که علیاحضرت مادرم بر آن سلطنت می‌کند.

رستم گفت: ولی ایرانیان یک شاه تورانی را بر نخواهند تافت.

سهراب گفت: ولی رودابه هم یک ایرانی است که سالهاست بر سیستان حکومت می‌کند.

رستم با لبخند گفت: ولی او شهربانوست و نه علیاحضرت مادرم.

سهراب گمانم برای استحکام گره‌ی لبخند پدر بود که گره از بند زره گشود و لکنتش بیشتر گفت: اگر در کنار ما باشی همه چیز میسر خواهد شد.

رستم گفت: این یعنی خیانت!

سهراب پرسید: به کاوس یا تهمینه؟

رستم گفت: اگر ریسمانی که یک ملت را به هم می‌پیوندد، غمهای مشترک نبود شاید بیشتر امیدوار می‌شدم که هنوز زمان آن نرسیده است که واقعه‌ی سمنگان را به یک رویای سپری شده واگذار کنم.

سهراب گفت: در این صورت از آینده کابوسی خواهی ساخت که برای دیدارش نیازی به زیج هندی نخواهد بود.

رستم از من پیاده شد تا او نیز چون سهراب کنار برکه بنشیند و این مجال برای چرمه فراهم شود که به سوی من یورتمه رود و مرا به این صرافت بیندازد که اگر جنین فاقد حافظه است پس چگونه می‌شود که طفلی که حتی صدای نفسم را نیز نشنیده است دمای همخونی را از یال و گردن و کشاله‌ی رانم بو می‌کشد؟

رستم ریگی را به برکه انداخت و به دوایری چشم دوخت که بر سطح آب جاری شد. آخرین دایره که به کناره رسید چرمه دهانش را گشود تا درخشش لعلی را نشانم دهد که زیر زبان پنهان کرده بود. رستم گفت: آن که با تو همباز شود حتی نامش را نیز به کوری خواهد داد.

سهراب با اشاره به من که داشتم سرتاسرین چرمه را می‌لیسیدم گفت: ولی کوری که نمی‌تواند مهری را ببیند که رخش دادر نثار چرمه می‌کند باید فوراً عصاکش خود را احضار کند.

رستم گفت: وقتی کودکی قصد جهانگشائی می‌کند جهان اگر شاخه‌ی مهر را نشکند تاوان سنگینی را خواهد پرداخت.

سهراب گفت: جهان در مشت من است ولی اگر تو بخواهی در حضور علیاحضرت مادرم شاخه‌شکنی کنی به این شبهه دامن خواهی زد که روزی که پهلوی رودابه دریده شد یک قولار آغاسی پا به دنیا نهاده است.

رستم سر را طوری تاباند که به دلم نشست و پرسید: مادرت هنوز فرق نان و انبان را به تو نیاموخته است؟

سهراب کلافه گفت: همه‌ی دوازده سالگانی که در سایه‌ی مادر قد می‌کشند می‌دانند که در کلاه پدرانی که ادب در بساط کرده‌اند، خلط هم نباید بیندازند.

به تصویر رستم در آبگیر می‌نگرم که دست به قبضه گفت: آیا اگر وراج‌ها خود را سزاوار تنبیه نمی‌یابند برای آن است که گوش شنوائی ندارند؟

سهراب پرسید: داری مرا به جنگ می‌خوانی؟

رستم پای در رکابم نهاد و گفت: بدبختانه حد فراق این جاست که ما به دو دربار و به دو ملتی تعلق داریم که دلبستگی‌هایشان متفاوت است.

خطا نکرده نباشم وقتی سهراب از رستم خواست تا تلقی‌اش را از همخونی بگوید در صدایش یک هوا بغض بود.

رستم تازیانه کشید و گفت: در برابر مفهوم ملت، خانواده یک کفترخانه‌ی متروک محسوب می‌شود.

و خطی از زخم بر صورت سهراب نگاشت. سهراب با خوشخوئی دوال را یک سوراخ سفت کرد و بر چرمه نشست. دست‌ها به نیزه رفت تا در پرتاب راه باطل طی کنند و بر ریشه‌ی خار نشینند. تیغ‌های هندی که از نیام درآمد چنان جرقه‌هایی ریخت که از شمشیرها جز براده نماند. عمودِ گران تنها توانست بازوی جنگاوران را خسته کند. نوبت به کمان که رسید خدنگ‌هایی که به زه نشست نه به جوشن سهراب خلید و نه در ببر بیان ماوا گزید. پسین بود و تشنگی زبانشان را چاکیده کرده بود که رستم جنگ را دستِ پیش گرفت ولی قبل از آن که به کُشتی بیاویزند سهراب بود که گفت: کاش می‌توانستم دو دستِ ستیزه‌ات را ببندم.

رستم دستش را از زخم پیشانی خونالود کرد و گفت: کار صلح دیگر خوار و دشوار شده است.

سرشاخ شدنشان به هل دادن دو شتر فحل که با هم سرشاخ شده‌اند گذشت. مایه‌ی یه پا دو پا هیچ‌کدام را کله پا نکرد. رستم با خیزه‌ای رفت تا سهراب را جاکن کند ولی بخت لاغرش نتوانست از او در تله‌ی بارانداز سهراب محافظت کند.

سهراب گفت: آیا پیروزی بر سالدیده‌ای که به هن و هن افتاده است فتح محسوب می‌شود؟

رستم تا برای فرار از بارانداز به قفل قیصر متوسل شود آه از نهادش درآمده گفت: آن که بتواند اشک مادرم را درآورد هنوز از مادر زاده نشده است چون رودابه حتی بر جنازه‌ی سام هم نگریست.

سهراب گفت: خوشبختانه علیاحضرت مادرم همیشه به من گوشزد کرده است که به کسی که نمی‌تواند گریه کند، اعتماد مکن.

رستم گفت: این اندرز ملوکانه را هیچ‌گاه فراموش نکن!

سهراب پدر را از کنده‌ی بارانداز به کُنده‌ی یزدی‌وند انداخت و گفت: پهلوانی تا آن گاه که هدفی جز خودخواهی را دنبال می‌کند دیدنی است وگرنه به کوری مبدل می‌شود که به کائنات با چشم غره می‌نگرد.

رستم چون فاخته‌ای که از چنگ کرکس می‌گریزد، خود را از چنگال سهراب رهانید و در موضع ضعف گفت: اگر زور سه شتر را از تو بگیرند آن‌گاه کودکی خواهی شد که اگر نزد پدر بماند پادشاه سیستان خواهد شد.

سهراب گفت: من دُردانه‌ی الکنی هستم که هنوز نمی‌داند که چگونه می‌تواند تا به شیر مادرش پشت کند.

رستم در شترغلت گفت: من برای بوسیدن دست تهمینه آماده‌ام ولی در صف خدمه‌ی دربار او نمی‌ایستم.

سهراب سگک را کشید و رستم چون میشی که نمی‌تواند از چنگال گرگ بگریزد در سگک سهراب ناله کرد و پشت به خاک داد. سهراب اگر از سنت جاری پیروی نکرد و زانو را بر گردن رستم ننهاد تا انعکاس غروب را در تیغه‌ی خنجر به او نشان دهد از حیاپائی بود تا این امکان برای مغلوب فراهم شود که از مرگ مقدر برخیزد و با تکانیدن خاک، سوی فریب بازگردد و بگوید: در سمت ما رقیب باید دو بار پشت حریف را به خاک بمالد.

صدای سهراب وقتی داشت رو به لشکرش می‌تاخت در کوه پیچید: انگار این فقط هجیر نیست که دروغ می‌گوید بلکه این ایرانیان هستند که ناف‌شان را با دروغ بریده‌اند.


۱۹

† از تساهلش حیرت کردم وقتی او را دیدم که با جبه‌ی سفید و دستار نغز، چنان کار را خوار گرفته است که انگار آمده بود تا در کنار برکه سفره به صحرا اندازد و نحسی سیزده را به در کند.

رستم گفت: چنان تردماغی که جوشن از کفن پوشیده‌ای!

سهراب -نفهمیدم از کجا- یک خیگ و دو پیاله را پیش آورد و گفت: با آن که صورتم از دست تازیانه‌ات تا صبح سوخت ولی صبوحی را به یاد زنی سمنگانی خواهیم نوشید که او هم چون ما دیشب را خوب نخوابیده است.

رستم گفت: ولی بیرق‌هائی که از دور چون لکه‌های سرخ و زرد و بنفش در باد تکان می‌خورند به دو لشکر متخاصم تعلق دارند که چشم به نتیجه‌ی این جنگ دوخته‌اند.

سهراب جامی لبالب را به طرف او گرفت و گفت: بنوش تا من هر دو دسته را روانه‌ی خانه‌هایشان کنم.

رستم زیر پیاله زد که ریخت و بدعنق گفت: من برای لهو و لغو و صبوحی، آهنینه قبایم را نپوشیده‌ام.

سهراب هم از غیظ بود که پیاله را انداخت و پوز به خیگ نهاد تا دلِ سیر، سیب گلویش قل‌قل کند: این که می‌گویند مهر می‌تواند حتی در دل ابلیس هم رخنه کند، حرف مفت است پدر؟

رستم گفت: به سمنگان بازگرد و انتخاب را بر ما تحمیل مکن!

سهراب این بار تا خرخره‌ی خیگ را نوشید و گفت: آیا پدری که بوی مهر از کلام او نمی‌آید، همان رستم دستانی نیست که با اُلدرم‌بُلدرم‌هایش به انتخاب اجامر تیسفون درآمده تا محبت را فدای مصلحت کند؟

رستم گفت: با این رفتار و گفتار به پساب کف‌آلوده‌ی نهری می‌مانی که به فاضلاب گذشته می‌ریزد.

سهراب با چشمانی سرخ و پلک‌هائی مرطوب خندید: آیا فاضلاب گذشته درکِ امروزینی از «رویای سپری شده»ی دوشین است؟

و روی پاشنه چپ سکندری خورد که از چشم چرمه هم که با هر نگاه از اندوهم غم تازه‌ای می‌سازد، دور نماند.

شراب سرِ سنگینش را روی سنگی نشاند تا به سکسکه بیفتد.

رستم گفت: تنها خور تنها غثیان می‌کند.

سهراب گفت: گفتارت بیشتر شبیه قی کردن است، یالانچی پهلوان!

رستم گفت: تو غره‌تر از آنی که بدانی از پلنگ هم تنها چرمش باقی می‌ماند.

سهراب برخاست و رو در رو گفت: می‌خواهم ترا حیوان بنامم ولی در حضور رخش و چرمه، شرم می‌کنم.

و آشکارا تلو زد. رستم دست زیر کتف او برد. سهراب سر بر دوش پدر نهاد و رو به سمنگان شانه‌هایش لرزید. رستم فرزند را تنگ در آغوش گرفت و گل و گردن او را بوئید. سهراب به هق و هق افتاد. رستم اگر دستش به سمت قبضه نمی‌خزید، بی‌شک او هم به تندیسی می‌مانست که به ایران نظر دوخته است.

شانه‌های سهراب از لرزه افتاد و با بهت گفت: پدر!

رستم چانه سهراب را گرفت و گفت: مگر علیاحضرت مادرت نگفت که به کسی که تاکنون اشکی را بر گونه‌هایش خشک نکرده است اعتماد مکن؟

سهراب خنجر را از جگر بیرون کشید و همراه با خونی که فواره زد گفت: دلم دارد برای تهمینه در خونی گرم می‌جوشد، زردکوهی کثیف!

و به خاک افتاد و خارگزی را در مشت فشرد.

چرمه سم به خاک می‌کوبد و با یال پریشان و هر شیهه‌ی سوگی که می‌کشد، سوارش را یک بار دور می‌زند تا بعد لفچه بر پیشانی سردی بگذارد که در قلمرو مردگان دیگر شراب گرم در شریانش نمی‌جوشد.


۲۰

† تابوت زر دوز را که از شتر به زمین نهادند آن که قیِ چشمانش دیگر نه با اشک پاک می‌شود و نه با آب فرات، تابوت را می‌گشاید. اکابر و ملکزادگان به رسم عزا با گشودن دوال از کمر در برابر کوهی که به کفن برازنده نیست، زانو می‌زنند. در ذلت رستم هیبت پلنگی را می‌بینم که برای حفظ کنام، طفل خود را دریده است ولی از کراهت آن به خود نمی‌بالد و اگر ناسربلند کرانه می‌گیرد برای آن است که بگذارد تا زال و رودابه نیز سام نریمان راببینند که خسته از جنگ با سگساران به زابل بازگشته است تا ساعتکی در تخت خود بیارمد و من هم که یک پدرم، اولادم چرمه را می‌بینم که با یالی بریده و زینی واژگون وارد سمنگان می‌شود و اهریمن که بر روی زمین پرسه می‌زند، تهمینه را می‌بیند که زبانش پر از کیفیت ملتهب کلماتی است که جز ناله آوازی ندارند و بیهوده می‌کوشد تا بر این ماتم نامی بگذارد و اهورامزدا که در آسمان‌هاست از زمین و زمان کلافه شود.


۲۱

† هجوم دهقانانی که از بلوچستان خود را به زابل رسانیده‌اند ششدر حیرتی بر پا کرده است. ابتدا دخمه‌ی تیره را با شراب ده و دو ساله شستند و سپس راه را برای دوازده غلام تاتار گشودند تا دوازده کوزه عسل را در دسترس میت بگذارند. در آستانه دخمه، زال از اسب کهرش که نژادی مصری دارد پیاده شد تا چشم در چشم رستم یگوید: جنایتی را که دو دربار بنیه‌ی ارتکابش را نداشت به دست تو انجام شد.

و تا وقتی که دو قطره اشک، قی چند شبه را مرطوب نکرد، نگاه از آن متانت مبتذل برنگرفت. دسته‌ی کنیزکان اندلسی که قوزک‌هائی زیبا دارند و در دست هر کدام یک دسته سوسن است، شهربانوی سیستان را که گریبانش حالا دیگر جائی برای چاک ندارد تا دخمه همراهی می‌کنند تا رودابه برای آخرین بار بر زخم جگر سهراب بوسه زند و پلک‌های نوه‌ای را ببندد که زندگی نتوانست مرگ را از او بپراکند. زال شمشیر فیروزه‌نشانش را که آهنگران کابلی آن را سه ده روز در کوره تفته بودند و جهاز رودابه از خانه‌ی مهراب بود از نیام کشید و در دخمه نهاد. انبوهی هیمه از عود و خاک از عنبر را به آتش کشیدند تا نشسته بر تخته سنگی که سایبان دخمه است و همراه با نوای بلوچ دونلی نوازی که شیر محمد اسپندارش می‌خوانند، دوازده دخترک نوبالغ رومی -لابد باز به عدد سن سهراب- توسط دوازده غلام بربر به نفط و آتش کشیده شوند.

در میان ضجه‌ی دخترکان و شیون دونلی و زابلیانی که اشک پلک‌هایشان را به سرآستین می‌مالند درِ دخمه را ملاط اندود می‌کنند.


۲۲

† گمانم برای اسبی که یک هفته بعد از آن اولادکُشون، تازه به اصطبل سفیدباشی رسیده است، این نمایشِ آوارگیِ محض باشد که در حضور زن و زنبیل -ایستاده- چرت نامرغوبی بزند و در خواب ببیند که دارد در مسیر زابل می‌تازد و آهنگ خال‌توری را با سوت می‌زند تا بعد باز از فرط خستگی، دم چاپارخانه‌ای توقف کند که در دامنه‌ی جنوبی البرز می‌نمود. اسبم که نمی‌دانست من هم یک اسبم، در طول راه مدام غُر می‌زد که اگر خداوند سفله‌ای به اسم انسان را بر اسب نشاند برای آن بود که بتواند او را چون سگی پاسوخته از هر دروازه‌ی بازی گذر دهد. پس برای آن که انسانی رفتار نکرده باشم او را زیر درخت انجیری بستم تا از گزند آفتاب ایمن باشد و خود وارد قهوه‌خانه‌ای شدم که نام یک آهوی مازنی را بر خود نهاده بود. در میان آن ازدحام فنجانکی به نام قهوه‌ی ترک می‌فروختند. توبره‌ام را روی پیشخوان گذاشتم و به نیت سفیدباشی خواستم بدانم بخاری که از این ترک برمی‌خیزد به کدام طعمی که من می‌شناسم شباهت دارد. گَسیِ بوئی را می‌داد که تنها یک بار توانستم از یال سفیدباشی بشنوم وقتی داشت زیر خیش عرق می‌کرد. آمدم -خیر سرم- همین‌ها را بنویسم ولی هنوز بند از توبره نگشوده بودم که شیهه‌ی اسبم پیچید. به سابقه‌ی سمنگان و اسارتی که این دربدری را آورد خود را به او رسانیدم. دو دختر بچه‌ی تخس که به او سنگ می‌انداختند با نهیبم گریختند. دستی بر پیشانی‌اش کشیدم و آمدم تا باز به قهوه‌خانه بازگردم ولی دیگر نه از چاپارخانه اثری بود و نه از توبره‌ی یادداشت‌هائی که روی پیشخوان جا نهاده بودم تا هراسان که چشم می‌گشایم باز سفیدباشی را ببینم که هنوز دارد گل و گردنِ تکیده و یالِ بریده‌ی چرمه را می‌لیسد و عنکبوتکم را که هنوز داشت نوک بینی‌ام را قلقلک می‌داد ولی از جیک و جاک فاخته‌ی کسل دیگر خبری نبود.


۲۴/آبان/۸۰

پورمقدم، یارعلی، ۱۳۳۰ -
یادداشت‌های یک اسب / یارعلی پورمقدم. - تهران: آرویج، ۱۳۸۰.
۴۵ص.
ISBN 964-7174-6-8
فهرستنویسی بر اساس اطلاعات فیپا.
۱۷ی۴۷و/PIR۷۹۹۲۶۲/۳فا۸
۱۳۸۰ی۷۵۶پ
۱۳۸۰
کتابخانه ملی ایران ۲۶۰۵۶-۸۰م
  • یادداشت‌های یک اسب
  • یارعلی پورمقدم
  • طرح روی جلد: هومن خطیبی
  • چاپ اول: ۱۳۸۰
  • لیتوگرافی: پام مهر ۷۵۰۰۹۳۰
  • چاپ: چکاد
  • تیراژ: ۳۵۰۰
  • قیمت: ۴۵۰ تومان
  • شابک: ۹۶۴-۷۱۷۴-۶-۸
  • انتشارات آرویج: خیابان شریعتی، بالاتر از سه‌راه طالقانی، خیابان شهید کارگر، پلاک ۱۲، تلفن: ۷۵۲۵۱۶۵، تلفکس: ۷۵۳۷۰۷۶

کلیه حقوق برای نویسنده محفوظ است

b